یک روز که تو چادر نشسته بودیم، عظیم باقری(1) و ناصرسوادکوهی(2) وارد شدند. اولینبار بود به گردان مسلمبنعقیل(ع) میآمدند. آقا مهدی نگاهی به آنها کرد و آهسته به من گفت: «مرتضی! به چهره این بچهها نگاه کن. چهرهشون داد میزنه موندنی نیستن.» خندیدم و گفتم: «همه که دارن میرن، پس ما چی؟» گفت: «تو یکی میمونی و شهید نمیشی! باید خیلی از سختیها و مشکلات رو تحمل کنی؛ ولی سعی کن در همه حال مرد باشی.» همینطور هم شد. همه آنها شهید شدند و من ماندم.