یک روز که تو چادر نشسته بودیم، عظیم باقری(1) و ناصرسوادکوهی(2) وارد شدند. اولینبار بود به گردان مسلمبنعقیل(ع) میآمدند. آقا مهدی نگاهی به آنها کرد و آهسته به من گفت: «مرتضی! به چهره این بچهها نگاه کن. چهرهشون داد میزنه موندنی نیستن.» خندیدم و گفتم: «همه که دارن میرن، پس ما چی؟» گفت: «تو یکی میمونی و شهید نمیشی! باید خیلی از سختیها و مشکلات رو تحمل کنی؛ ولی سعی کن در همه حال مرد باشی.» همینطور هم شد. همه آنها شهید شدند و من ماندم.
خداوند برخی را از بین امت ها ی خویش دست چین کرده وآنها را سعادتمند مینماید. براستی که آقای محمد علی باقری دادوکلائی یکی از آنان میباشد.او پدر بسیجی دلاور عظیم باقری می باشد.عظیم باقری با اشتیاق واستعداد فراوان پله های ترقی را در تحصیل پشت سر نهاده و وارد مقطع متوسطه یکی از دبیرستانهای شهر ساری می شود.دیری نمیپاید که او نیز دچار عشق جگر سوز می شود.عشقی که جسم نحیف ولی روح عظیم اورا از روی صندلی های راحت کلاس درس بر میکند وبه سوی میعادگاه ابدی پرواز می دهدواین بسیجی دلاور لذت های دنیوی را رها کرده و وارد معرکه هابیلیان وقابیلیان ،جبهه های گرم جنوب ایران می شود.او در سال1365بر بال ملائک نشسته وبه آسمان ها اوج می گیرد.پیکر پاک این شهید در گلزار شهدای شهرستان ساری به خاک سپرده شد .